رمانهای دوست داشتنی من
رمانهای دوست داشتنی من

رمانهای دوست داشتنی من

این روزها...

این روزها نمی‌دانم چم شده است، مانده‌ام حیران که اینهمه شادی که حمله‌ور شده است به قلبم از کجا می‌آید و تحت تأثیر چیست؟! تأثیر این خنکی دوست داشتنی هوا است؟ تأثیر این آسمان ابری زیبای محشر است؟ تأثیر آن مهمانی گرم خانوادگی پنجشنبه و جمعه است؟ تأثیر آن خنده‌های از ته دل و خانه‌ای که تا سه روز در مه و باران احاطه شده بود است؟ تأثیر رقص شعله‌های شومینه و گرمای لذتبخشش است؟ تأثیر دیدن فیلم جین ایر برای بار هزار و یکم است؟ تأثیر سوپ جوی داغ داغ خوشمزه است؟ تأثیر انار قرمزرنگ و ترش باغ پدربزرگ است؟ تأثیر استراحت چند روزه است؟ تأثیر محبتهای گاه و بیگاه محمد است؟ تحت تأثیر چیست؟ 

راستش را بخواهی خودم هم درست نمی‌دانم تأثیر کدامیک از اینهاست؛ تأثیر هرچه هست من بخاطرش این روزها دوباره جوان شده‌ام، دوباره چشم انتظار وقوع وقایع و اتفاقات خوب و دلچسب شده‌ام... این روزها براحتی دلم ترک نمی‌خورد؛ این روزها هوای کودکی، جیغ و داد کردن و  بالاپایین پریدن دارم... این روزها بدجور دلم میدان تجریش می‌‌‌خواهد و ظهرالدوله را...این روزها دوباره حال و هوای زیبا و دوست داشتنی نقاشیهای ایمان ملکی آمده است به سراغم... این روزها دلم کافی شاپی دنج می‌خواهد و کاپوچینویی پرکف و پرنسکافه... این روزها حس می‌کنم زمستان زودتر از موعد خودش آمده است به سراغم پس خوشحالم با تمام وجود ... خیلی خوشحال... این روزها حال و هوای ده سالگی برگشته است سراغم و نمی‌دانم چرا منتظرم هرآینه برف ببارد از آسمان تا فیلم تنها در خانه‌های ۱ و ۲ را گذاشته و به همراه کوین بترسم و نقشه بکشم و جیغ بزنم و پدر آدم بدها را دربیاورم... و نمی‌دانم چرا این روزها دلم برف می‌خواهد و حال و هوای کریسمس را هم و نیز دلم هوس دیدن تمام فیلم‌های کریسمسی را دارد...  

این روزها حال خیلی خوبی دارم و خداوندگارا تمام این حال خوش را مدیون توام     

پ.ن. یه وقت باز ضدحال نزنی بهم آخدا!

سحرخیز باش تا...

 صبح یک روز تعطیل

می‌دانی گاهی اوقات فکر می‌کنم به اینکه این قدیمی‌ها چقدر انسانهای دانا و فهمیده‌ای بودند؛ با اینکه چندان باسواد نبودند ولی چقدر چیز می‌دانستند و چقد حکیم، دانا و با بصیرت بودند! این را از مثلهایی که به یادگار گذاشته‌اند برایمان می‌شود فهمید. «آنچه جوان در آینه بیند، پیر در خشت خام بیند»، «روی خدا داد را حاجت مشاطه نیست»، «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود»، یا اصلا همین مثل معروف «سحرخیز باش تا کامروا باشی»؛ این مثل که به نظر من خیلی خیلی بیشتر از آنچه که نشان می‌دهد بار معنایی دارد. در واقع مهمترین پیامی که دارد این است که: عزیز من اینقدر نخواب!!! خواب و غفلت تو را به جایی نخواهد رساند! تو هرچه کمتر بخوابی و بیشتر بیدار باشی و تلاش کنی، بیشتر با چشمهای باز پیرامونت را بنگری، بیشتر در بیداری تعقل کنی، پس بهتر و بیشتر می‌توانی از زندگیت استفاده کنی، با هوشیاری بیشتر برای زندگیت تصمیم بگیری، بهتر و بیشتر بیندیشی و خلاصه آخر و عاقبتت به خیر می‌شود! دیگر مجبور نیستی هرازچندگاه به چه کنم چه کنم بیفتی! دیگران براحتی از غفلتت استفاده نمی‌کنند و اموالت را به غارت نمی‌برند و سرت را کلاه نمی‌گذارند! بیشتر بیدار باش تا دو روز دیگر در تنگا و احیاناْ تنگدستی نیفتی! بیشتر چشمهایت را باز کن تا با سر به قعر چاه سقوط نکنی! بیشتر بیدار باش تا از زندگیت استفاده ی بهینه کنی! خواب نه برای تو زندگی خوب می‌سازد، نه دیدت را به دنیا بازتر و شفافتر می‌کند و نه می‌گذارد از غفلت و جهالت به در آیی! حالا هرچقدرم که خزیدن زیر پتوی گرم و نرم در هوایی سرد و سوزناک دلچسب و دوست داشتنی باشد؛ هرچقدر که خواب تا دیر وقت شیرین و خواستنی باشد؛ پتو را کنار بزن، از جایت برخیز و همت کن! خواب برای تو زندگی درست کن نمی‌شود! 

بفرما، ساعت ۱۰:۳۰ شد و اینجا همه هنوز خوابند!

نشاط‌‌ انگیز و ماتم‌زایی ای عشق

نشاط‌‌ انگیز و ماتم‌زایی ای عشق 

                                 عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر دستت به کامی جرعه ریزد 

                                بفیتد مست و دیگر برنخیزد

ترا یک فن نباشد، ذوفنونی 

                                بلای عقل و مبنای جنونی

ادامه مطلب ...

دلم رویا می‌خواهد

دلم رویا می‌خواهد، انقدر زیبا و خواستنی که دوباره جوانم کند و پر از شور و شوق... که زندگیم را زیبا و پرانگیزه کند و مملو از چیزهای نو و تازه؛ که برایم شود هدف و آرمان و مجبورم کند برای رسیدن بهش مدام تلاش کنم و تلاش کنم! 

دلم رویا می‌خواهد انقدر وسیع و گسترده که دلتنگی جرات نکند از یک فرسخیم رد شود؛ که جهان دوباره برایم سبز و رنگی شود؛ که مثل دخترک نقاشی ارغوان رو به پنجره ی رویا دراز کشیده، دستها را زیر سر گذاشته و غرق شوم در عالم رنگی رویا؛ درست به همان اندازه شاد، بی‌‌قید، بی‌خیال و پر از آرامش!  

دلم رویا می‌خواهد برای بودن، برای زندگی و برای خیلی چیزهای دیگر که نه اینجا مجالیست برای گفتنش و نه اصولا دوست دارم به زبان آرمشان... تو همین قدر بدان که دلم رویا می‌خواهد زیاد ولی مغزم بلنکِ بلنک است... تهی از هر فکر و احساسی و در قلبم خلاء بیداد می‌کند!    

 

پ.ن. یکی نیست به این خانمه بگوید بابا جان من تو می‌خواهی حرف بزنی خوب بزن ولی دیگر چرا مخ مردم را به کار میگیری؟! ده نفر دیگر هم به جز من اینجا وجود دارند تو چرا گیر داده‌ای به من تنها! انقدر وسط حرفهایم وِر زد و ور زد که به کل رشته ی کلام و احساس از دستم خارج شد وگرنه این پست خوب از آب در می آمد ایف این وروره جادو مجالم می‌داد!!!

وضع حال

بعد از تغییر خانه مجازی، ساختمان محل کارم هم عوض شده، فعلا تمام وسایلمون روی سر همدیگه قرار گرفته اند تا یک فکری به حالشون بکنیم. یک سالن گذاشته اند در اختیارمون به اندازه زمین فوتبال برای همین قراره سه تا مدیریت بشینند ور دل همدیگه تـــــــــــــــــــــــــا آقایون کی باشه که پارتیشن بندی بکنند اینجا رو... اصلا اوضاع و احوال خوبی ندارم... بعضی افراد هستند تو این دو مدیریت دیگه که اصلا و ابدا با گروه خونی ما جور نیستند... آدمای دو بهم زن، دروغگو، متظاهر و زیرآب زنی هستند که واقعا تحملشون صبر ایوب می خواد... تا سه ماه از کابل کشی و شبکه خبری نیست و وقتی از شبکه خبری نباشه لاجرم از اینترنت هم خبری نیست... از طرفی لپ تاب خودم هم نمیدونم چه مرگش شده که روشن نمیشه من موندم و لپ تاب محمد که اونم آیا خودش باهاش کار داشته باشه آیا کار نداشته باشه؛ آیا شارژ داشته باشه یا نداشته باشه و اصلا کی خود محمد بیاد خونه... خلاصه که جان خواهر یه نموره وضع و اوضاع قاراشمیش و قمر در عقربه... یه مدت کمرنگم ولی سعی میکنم بیام پیشتون... تا اون موقع شاد و سلامت باشید همگی.

شروعی دوباره

دوست داشتم دیگر اسباب کشی نکنم؛ دوست داشتم بعد از 8 سال وبلاگ نویسی دیگر مانند بچه آدمیزاد یک جا مانده و دیگر چون دخترکی کم سن و سال که مدام تغییر عقیده می دهد و هر لحظه و ساعت نظرش عوض می شود، آدرس عوض نکرده و بالاخره در خانه سوم مستقر شوم برای ابد؛ اما راستش را بخواهی این اواخر دیگر بریده بودم... زیادی از حد خودم بودم آنجا و بیش از حد لزوم اقوام و آشنایان و همکاران می خواندنم آنجا؛ اصلا روز اولی که آن خانه بنا شد قرار بر این بود که دیگر اشتباهات گذشته تکرار نشوند و آن خانه بماند برای من و دلتنگی هایم، برای بیان احساسات و عواطفم، برای حرفهای مگویم و خلاصه برای خیلی از چیزها؛ اما نه تنها اشتباهات گذشته تکرار شدند بلکه شدت و حدت تکرار مجددشان دوبرابر گذشته شد و این بدان معنی است که من می بایستی تبریک بگویم به خودم برای داشتن چنین ثبات قدمی!!! واقعا جای تبریک دارد! دیگر کم کم به جایی رسیده بود که این اواخر حتی رئیسم هم به آدرسم دسترسی پیدا کرده بود و تو جرأت داشتی دیگر کلامی بر علیه اداره و همکارانت بر زبان بران! البته بگویم ها به هیچ عنوان قصد نداشتم به ایشان آدرسی بدهم ولی یک روز نمی دانم چه شد که حرف از وبلاگ و وبلاگ نویسی شد و از آنجایی که من لال مانی می گیرم اگر در این زمینه حرفی نزنم، لو دادم که من هم وبلاگ می نویسم آنهم نه الان که هشت سال است این کار با من و خونم عجین شده است؛ حدس مابقی ماجرا گمان نکنم برایت سخت بوده باشد، خانم رئیس فرمودند اگر راست می گویی بگو بدانم نام صفحه ات چیست و چون راست میگفتم، نام صفحه ام را گفتم so فردایش از طریق گوگل ردیابی گردیدم؛ یک روز که در حال بررسی آمار وبلاگم بودم، از دیدن نتایج آمار کم مانده بود زهره ترک شوم؛ یک نفر با آی پی اداره داشت سر فرصت و با خیال راحت صفحه به صفحه ی وبلاگم را می خواند (کل کامپیوترهای اداره ما با یک آی پی در اینترنت شناخته می شوند اطلاعات بیشتری در این زمینه ندارم، ببخشید)، با کلی ترس و لرز زنگ زدم به خانم مدیر و گفتم دیدید چه شد؟ بدبخت شدم فکر کنم حراست اداره آدرس وبلاگم را پیدا کرده است! ایشان اما در کمال خونسردی زدند زیر خنده که نترس جانم، حراست پیدایت نکرده، من پیدایت کردم؛ خوب معلوم است که از آن روز به بعد نصفه نیمه خفقان گرفته باشم! پس هم به این دلیل و هم بخاطر دلایل شخصی از این به بعد دیگر اینجا می نویسم و چون نمی توانم از چند نفر از دوستان آن یکی خانه ام به هیچ عنوان بگذرم، آدرس اینجا را به اندک نفراتی می دهم و دیگران را به خدای بزرگ احد و واحد می سپارم؛ پس یا علی... شروع می کنیم! 

پ.ن. دوستای گلم اولش میخواستم لینک نشم تو وبلاگاتون (گفتم شاید از طریق لینکای شما پیدام کنند) ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم اونایی که من میشناسم بعیده که انقدر همت کنند و برن سراغ لینکای دوستانِ دوستان من تازه می خوام اونور هنوز بنویسم کم کم و بعد دیگه قطعش کنم برای همین بعید می دونم که به چیزی شک کنند، از طرفی این پست رو هم چند روز دیگه رمزدارش میکنم که دیگه قابل ردیابی نباشه پس دیگه به میل خودتونه دوستان اگر دوست دارید لینک کنید ولی خواهشا اسمم رو کنار لینکم نگذارید مرسی از لطف همگی