کتاب «عادت میکنیم» زویا پیرزاد... به نظر من یکی از شیرینترین و زنانهترین کتابهای یکی دو دهه اخیره. قلم نویسنده به قدری جذابه که تو رو از همون چند سطر اول جذب خودش میکنه و تا آخر داستان هم ولت نمیکنه! اصلا دلت نمیخواد که داستان تموم بشه چه برسه به اینکه یک لحظه ولش کتی. تصاویری که زویا پیش چشمت به تصویر میکشه تماما زیبا و نوستالژیکند و جان میدهند که تو یک روز خنک پاییزی کتاب رو دست بگیری و تو کوچه پس کوچههای شمرون پیچ و تاب بخوری.
نام کتاب و نویسنده را که گفتم
ناشر: نشر مرکز
سال انتشار را هم باید برم از خونه ببینم و بنویسم براتون.
خلاصه داستان:
آرزو زن مطلقه ای که با دخترش آیه زندگی می کند پس از مرگ پدرش مجبور می شود که مسوولیت بنگاه ملکی او را به عهده بگیرد. ماه منیر مادرش ، زنی که بیش از حد توی حس رفته است و خودش را متعلق به طبقه اعیان و اشراف می داند چنان در گیر قر و اطوار های حاشیه ای است که اصلا حواسش به دخترش نیست همچنان که آیه سرش گرم جوانیش است. در این میان تنها کسی که به فکر آرزو ست شیرین دوست و همکار آرزوست که وقتی آقای زرجو یکی از مشتریان بنگاه پایش به داستان باز می شود، قلقلکهای احساسی شیرین هم شروع می شود و انقدر میگوید و می گوید تا زرجوی مرموز ولی دوست داشتنی را تبدیل به عضوی جدی از داستان می کند.
این بخش از داستان رو که در ادامه مطالب گذاشتم براتون به نظر من یکی از محبوبترین و نوستالژیکترین بخشهای این کتابه. محیطی راحت و دلچسب با افرادی که دوستشون داری... ناهاری ساده و صمیمی و صدالبته خاطرهانگیز... دوباره دلم یک همچون محیطی رو میخواد همالان... یک خونه ی دنج و زیبا و محیطی کاملا دوستانه و صدالبته زنانه... پر از حرفای خاله زنکی و شوخی و سربه سر هم گذاشتن... به همراه نان باگت و ژامبون و گوجه و خیارشور... به گمانم دوباره احساسات و عواطف زنانهام بدجور دستخوش امواج شدهاند
خانه ای که شیرین یکی از آپارتمانهایش را داشت تقریبا چسبیده بود به کوه. سه نفری از پلهها بالا رفتند تا رسیدند به پاگرد سوم. راه پله دیوار نداشت و وقت بالا پایین رفتن یک طرف کوه را میدیدی و یک طرف باغی پراز درخت.
آیه گفت: منزل خاله شیرین انگار توی تهران نیست.
شیرین کلید انداخت و در را باز کرد: "اینجا گمانم شاهکار خانهیابی مامانت بود."
آرزو گفت: "و دوست یابی" و دو زن کیسههای خرید به بغل خندیدند. آیه رفت به اتاق نشیمن که با پیشخوانی از آشپزخانه جدا میشد. یکی از دیوارها آجری بود. روی آجرها رنگ سفید زده بودند. به دیوار آجری سفید تابلوی آب رنگی بود از چند درخت رنگ عناب. وسط در ختهای عنابی خیابانی بود خاکستری و آسمان تابلو زرد کمرنگ بود. آیه ولو شد توی راحتی چرم عنابی زیر درختهای عنابی: "تعریف کنید. ماجرای آشناشدنتان را تعریف کنید."
شیرین کیسه پلاستیکی را گذاشت روی پیشخوان. آرزو ژامپون درآورد و خیارشور و پنیر و نان باگت: "صد بار شنیدی".
"باز هم تعریف کنید میمیرم برای ادای بنگاهی در آوردنتان." دست برد طرف میز و از یکی از سه کاسه ی پر از برگه هلو و انجیر خشک و بادام زمینی برداشت.
شیرین ژامبونها را لوله لوله چید توی بشقاب: "بیست تا بیشتر آپارتمان دیده بودم. همه شکل هم. اتاق خوابها اندازه ی لانه موش پذیرایی درندشت با گچبری و آینه کاری." خیارشورها را ریخت توی کاسه لعابی فیروزهیی." به قول بنگاهیها ـــــ" به آرزو نگاه کرد که روی تخته کاهو خرد میکرد. دوتایی با هم گفتند "بلانسبت ما و شما ".
شیرین نان برید و ادا درآورد: "کف سرامییک ایتالیا با زوار برنز ".
آیه ریسه رفت و آرزو ادا درآورد "سیستم گرمایش سرمایش کیفیت بالا."
شیرین نانها را گذاشت توی سبد: "شومینه مس کاری." آرزو پشت بندش آمد: "فلاور باکس و استخر و سونا و جاکوزی."
آیه گوشه ی راحتی یله داده بود و به دو زن نگاه میکرد که در نور چراغآویز بالای پیشخوان انگار داشتند نمایش اجرا میکردند. کمی برای آیه و بیشتر برای خودشان.
شیرین بشقاب و کارد و چنگال چید روی پیشخوان: "نزدیک بود یکی از همین کیفیت بالاها را بخرم و همه ی چیزهایی را که قرار بود بابتشان پول بدهم بکنّم بریزم دور که ــــــــــــــ"
آرزو از دم ظرفشویی با خیار و گوجه فرنگیهای شسته آمد طرف پیشخوان: "که از جلو بنگاه ما رد شد و به دلش برات شد که ـــ"
شیرین خیره به کاسه ی سفالی سالاد که دور تا دور نقش خورشید خانم خندان داشت گفت: "آن وقتها فقط نعیم بود. من و مامانت جفتی هنوز سیاهپوش بودیم." به آرزو نگاه کرد: "آرزو خانم هم ده کیلویی از الانش لاغر تر بود".
آرزو گفت: کوفت!
شیرین خندید: "تا گفتم زوار برنز و گچبری و آینهکاری و دستشویی شکل صدف و شیر آب شکل اژدهای هفت سر دوست ندارم و از رنگ طلایی متنفرم مادرت گفت فهمیدم".
به دور بر نگاه کرد: "آمدیم اینجا و از پایین راهپلهها عاشقش شدم."
از کشو دستمال سفرههای آبی را در آورد گذاشت بغل بشقابهای سفید لبه آبی: "بعد برگشتیم بنگاه با هم قهوه خوردیم و بعد ــــ" نشست روی چهارپایه و سر برد طرف آرزو که سر آورد طرف شیرین و دوتایی تو چشمهای هم نگاه کردند و دماغ چین دادند و غش غش خندیدند و خوب خندیدند شیرین گفت: "راستی شامپاین هدیه گرفتم".
آرزو و آیه با هم گفتند: "شامپاین!"
شیرین زد زیر خنده: "بیخود ذوق نکنید." باز خندید: "غیر الکلی!"
آیه آمد طرف پیشخوان: "غیر الکلی!"
آرزو و شیرین با هم گفتند: "اب میوه ی گازدار."
آیه نشست روی چارپایه سوم: "باگت و ژامبون و پنیر و مثلا شامپاین مثلا رفتیم پاریس."
زیرچشمی به مادرش نگاه کرد آرزو به روی خودش نیاورد.
شیرین آبمیوه گازدار را ریخت توی سه گیلاس پایه بلند تراشدار.
"شامپاین دروغکی توی کریستال راستکی." و گیلاس را بلند کرد: "به سلامتی خودمان و نجات خانه ی خوشگل با آفتابگیرهای سبز و فروش آپارتمانی با نمای گرانیت و ..."
همراه آرزو خندید و بعد جدی شد: "حالا تو تعریف کن. نگفت چرا تلفن را پس دادی؟ اصرار نکرد نگه داری؟"
"نه گرفت و سوت زد و رفت.فقط ... "
"فقط چی؟"
"فقط نمیدانم از کجا فهمید تلفن همان نیست." به یکی از خورشید خانمهای دور کاسه سالاد نگاه کرد.
آیه کارد را برد طرف پنیر: "ای بابا ـ هر بچه ی 5 سالهای..." کارد را گذاشت روی پنیر و فشار داد: "از روی شماره سریال تلفن ــــــ" داد زد: "آخ." و کارد را انداخت و انگشت برد توی دهن و شیرین گفت "چی شد " و آرزو گفت: "چی شد؟" آیه انگشت از دهن درآورد و گفت: "چیزی نشد." بعد گفت: "حالا این زرجو چه شکلی است؟"
شیرین ژامبون را برداشت: "از مادرت بپرسی... عوضی؛ از من بپرسی... هیچ هم بد نیست."
آرزو روغن زیتون و سرکه ریخت روی سالاد و سالاد را هم زد: "اهــــــو! نبینم از آقایون تعریف کنی." برای آیه سالاد کشید: "قیافهاش بد نیست موها را هم کوتاه کرده بود."
شیرین باگت برداشت و به آیه نگاه کرد و ابرو بالا داد.
آرزو برای شیرین سالاد کشید: "وقت رفتن چیزهایی از کوچولوها گفت که نفهمیدم."
آیه زد زیر خنده: "شما دو تا جز آگهیهای فروش و اجاره ملک بقیه صفحههای روزنامه را هم ورق بزنید." و تعریف کرد که روزنامه نوشتند وقت حفاری برای یکی از ایستگاههای مترو کارگرها سی چهل ادم کوچولو دیدهاند."
شیرین پوزخند زد آیه شانه بالا انداخت و آرزو برای خودش سالاد کشید و فکر کرد: "چرا گفت امروز همان قدر خوشحالم؟" و گاز بزرگی از ساندویچ ژامبون و پنیر زد.
سلام
می دونی که این از معدود رمان هایی است که من خوندم و به نظر بسیار کتاب جذاب و دوست داشتنی و لطیفی است که من که هز سر بی حوصلگی از گوشه کتابخونه در اوردم با خوندن جند صفحه اش تا اخرش میخکوب شدم!!!
به به همسر گرامی
شوما کجا اینجا کجا؟
این دیگه حسن قلم جذاب و گیرای خانم پیرازد بوده که توی رمان نخون رو دنبال خودش کشونده و تا آخر هم ولت نکرده
مرسی از نظرت شوشو جونم
من این کتاب را خوانده ام و دوستش دارم
سلااااااااااااام یهویی شد که اومدم و بهتون و رمانای قشنگتون سرزدم منکه خیلی خیلی خوشم اومد فدای شما ریحانه هستم
واینکه چینهای ریز زیرچشمها زیباست
سلام
سلام...دقیقا... پس شما هم مثل من زویا دوستید