رمانهای دوست داشتنی من
رمانهای دوست داشتنی من

رمانهای دوست داشتنی من

دعوت

وقتی مامان گفت عروسی دعوت شدیم آنهم کجا؟ شمال، اولین کسی که به شدت با رفتن مخالفت کرد، من بودم؛ چی؟ شمال؟ تازه عروسی هیچ کس هم نه، عروسی علی پسر عمو سیفی!!! عمراْ بروم و بگذارم کسی برود! مگر دختران عمو عروسی من آمدند که من عروسی برادرشان بروم؟! از تالار ما تا خانه این حضرات والا تنها ۲۰ دقیقه راه بود ولی نیامدند، حالا من از اینجا بکوبم بروم تـــــــــــــــــا ساری که چه؟ که عروسی علی است؟! ان شاءالله که مبارکش باشد ولی حرف از رفتن نزنید که پاک قاطی می‌کنم! در طول این یک ماه بنده از هیچ کاری فروگذار نکردم که کسی از خانواده من به عروسی علی نرود! در طول این یک ماه بنده از شخصیت عادی خود درآمده و به موجودی بسیار عوضی، عقده‌ای و بی‌گذشت تبدیل شده بودم! راستش را بخواهی از بعد از جشن عروسیم دلم از دست دو دختر و یک پسر عمویم و چهار دختر عمه‌ام بدجور شکست. من در جشن ازدواج تک تکشان شرکت بودم، از مسافرت خودم زدم که به عروسی بعضی از این اقوام نسبی بروم که بدانند دوستشان دارم و به نوبه ی خودم با شادی و غمشان شریکم اما آنان چه کردند؟ چون جشن ما مصادف شده بود با نیمه ی شعبان و سه شنبه بود، همگی مسافرت را به من ترجیح دادند!!! این شد که از همان زمان دلم ازشان گرفت و پیش خود سوگند یاد کردم محال ممکن است دیگر نه در شادیهایشان شرکت کنم و نه در غمهایشان (آنها حتی در مراسم سوگواری پدربزرگم هم نیامدند) البته از ۵ فرزند عمو سیفی تنها همین علی آقا شرکت کرده بود در عروسی ما اما کینه و انتقام چشم عقل و داد مرا گرفته بود و نیت کرده بودم با قدرت هرچه تمامتر دق دلی بقیه را سر او خالی کنم، هرچه این وجدان بیچاره بال بال زد که بابا او چه تقصیر دارد، من گوشم به هیچ حرفی بدهکار نبود! آنها نیامدند ما هم نمی‌رویم. اصلا می‌خواست اینقدر زن ذلیل نباشد و به جای ساری که شهر همکلاسی سابق و همسر فعلیش است، تهران مراسم بگیرد تا بگذارم لااقل بابا اینها در جشنش شرکت کنند ولی ساری، امکان ندارد! اصلا بابا که چشم چپش کلا نمی‌بیند چطور می‌خواهد تا آنجا رانندگی کند؟ ما که نرویم بهنام هم که نرود بابا عمرا بتواند پشت رل بشیند پس اصلا حرفش را نزنید! اما بابا که دلش برای برادرزاده ها و خواهرزاده هایش قنج می زند، دلش نمی آمد که نرود؛ از طرفی نمی توانست برود و خلاصه این میان گرفتار بود برای خودش. اما وقتی بارندگیها پیش آمد و هواشناسی هم هوای گرفته و بارانی را پیش بینی کرد، دیگر بابا هم از رفتن به کلی منصرف شد. 

چهارشنبه ی گذشته طبق روال چهارشنبه ها که می بایست تا بوق سگ اداره بمانیم، تا ساعت 7 شب اداره بودم و تا به خانه برسم شد 8. چشمانم از خستگی و خواب چپ شده بود و می خواستم بخوابم تا لنگ ظهر فردایش اما... بعد از تماس تلفنی با مامان جان کاشف به عمل آمد که ابوی محترم تصمیمشان برگشته و قصد دارند خودشان (!!!!!!!!) پشت رل بشینند تـــــــــا شمال، اصلا مگر چه اشکال دارد خودشان می توانند رانندگی کنند و هیچ هم خسته نمی شوند! والا! اولش کلی سر مامان طفلکی جیغ و هوار راه انداختم که چرا می خواهید بروید چه جوری می خواهید بروید بابا مگر اعصاب رانندگی در جاده را دارد و اصلا مگر چشمش می بیند که این حرف را می زند و ... اما مامان جان با لحنی بسیار دلگرم کننده فرمودند نگران نباش مادر... خدا بزرگ است می رویم یک جوری!!!!!!!!!! یعنی این یک جوریش مرا کشته بود مامان جان از بس که ته دلم راقرص کرد! خواب جایش را به دلواپسی و گریه زاری داد محمد طفلکی که  وضع و اوضاع را این چنین دید گفت خوب تو مگر مرض داری که نمیروی؟ حالا که اینقدر نگرانی بیا ما هم برویم تازه مگر نمی گویی عمه فائقه و عمو انوشیروان (عموی بسیار بسیار بسیار دوست داشتنی من) هم می آیند؟ خوب با آنها می رویم و خوش می گذرد بهمان مطمئن باش. با لب و لوچه ای به غایت آویزان و قیافه ای به غایت ناراضی با مامان تماس گرفتم و گفتم ما هم می آییم؛ او خیلی خوشحال شد و بابا جان اصرار فراوان داشتند که تو نمیری خودم میروم و نمیخواهم شما به زحمت بیفتید! خلاصه محمد بابا را قانع کرد که رضایت بدهد.  

پنجشنبه ساعت 10 از مقابل منزل مامان اینها حرکت کردیم و ساعت 3 بابلسر بودیم. عمه مینا آنجا ویلا دارد و قرار بود همگی برای شب ماندن آنجا برویم. آنجا که رفتیم دیدیم عمو ناصر و پسرها و عروسهایش هم هستند و همین باعث شد که این دو روز بهمان خوش بگذرد. چیزی که خنده دار است اینست که منی که به هیچ عنوان قصد رفتن نداشتم مجبور به رفتن شدم اما بهنام طفلکی که ظاهرا میخواسته برود اما مامان رأیش را زده بود که حالا که ما نمیرویم تو هم نمی خواهد بروی، نیامد! 

آنجا وقتی به زن عمو و عمه هایم گفتم من کلی نقشه کشیدم و برنامه ریختم که این عروسی را نیایم اما آمدم ولی خدایی عروسی زهرا را دیگر عمرا بیایم، همه زدند زیر خنده که تو لازم نکرده نقشه بکشی چون ممکن است برنامه ات جوری شود که تو اول از همه در جشن حاضر شوی!!! 

اینهمه غر زدم و ناراضی بودم اما انصافا جشن خیلی خوبی بود عروس بسیار زیبا و دوست داشتنی بود و داماد از خوشی سر از پا نمی شناخت! او اولین دامادی از خاندان مانوی بود که نه تنها می رقصید بلکه یک لبخند گنده و پهن تمام صورتش را پوشانده بود (محض اطلاع می گویم که تمام مردان مانوی نفری یک دانه عصا را درسته قورت داده اند و محال ممکن است در مجالس از این حرکات موزون از خودشان دربیاورند! لبخند را که دیگر حرفش را نزن!) آخر شب کلیپی از عروس و داماد پخش شد که واقعا زیبا بود، روی تصاویر مردی بسیار لطیف و عاشقانه می خواند که در پایان مشخص شد نه تنها آقای خواننده همین جناب علی آقا پسرعموی بنده است که حتی شاعر آن اشعار لطیف و عاشقانه هم خود اوست... محمد که انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که میخواست به علی رای دهد!!! و اینجا بود که به این نتیجه رسیدم علی اولین و تنها زن ذلیل خاندان مانوی است و تو نمیری بدجور ناخالصی دارد! خدا رحمت کند پدربزرگمان را که خیلی سال پیش مرد و این خفت را ندید 

کلا مسافرت ناخواسته ی خوبی بود و علی رغم آنهمه غر و غر اولیه، خیلی بهمان خوش گذشت... دو تا عکس از بابا و عموناصر و خودم و محمد در فیس بوکم گذاشته ام و چندتای دیگر هم میگذارم به زودی

نظرات 25 + ارسال نظر
طناز شنبه 28 آبان 1390 ساعت 12:13 ب.ظ

مبارک باشه دوستم. اما من سر تصمیمم برای نرفتن به عروسی اقوامی که به عروسی من نیامدند و من را دلشکسته کردند پا برجا ماندم و عروسی هیچکدامشان نرفتم!

دوستم راستش در مورد علی یه ذره عذاب وجدان داشتم اگه نمیرفتم چون اتفاقا تنها کسی که از خونوادش اومد عروسی اون بود ولی از بس از دست خواهر و برادرش لجم گرفته بود می خواستم دق دلی اونا رو هم سر این طفلکی خالی کنم
ولی عروسی خواهرش دیگه عمرا برم... یعنی عمرا ها...

مینا-دفتر خاطرات شنبه 28 آبان 1390 ساعت 12:51 ب.ظ

بهار برای چی فیس بوک میذاری و اینجا نمیذاری؟!
منم عکسسسسسسسسس

یا حضرت عباس
حالا چرا میزنی مینا گلی
بیا تو هم یک اکانت تو فیس درست کن دیگه... راستش اونجا یه نموره محیطش خصوصی تر و محدودتره من اونجا راحتترم تا وبلاگ... تازه این که دو تا عکسه یه عالمه عکس دیگه هم هست که اونجا دارم هر وقت ساختی برام اس ام اس کن تا ادت کنم
دخمل اخو

مینا-دفتر خاطرات شنبه 28 آبان 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

اتفاقا این مسافرت هایی یهویی خیلی بیشتر میچسبه.

اوهوم
حالا شد... دیدی چه لبخند بهت میاد

آرزو شنبه 28 آبان 1390 ساعت 02:32 ب.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa.com/

چه خوب شد که رفتی ....اینجور ماسفرتها خیلی حال آدمو عوض می کنه

یک مسافر یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 11:15 ق.ظ http://yek-mosafer.persianblog.ir

چه منم دلم خواست از این سفرها

راستش جدا از لحظات خوشی که اتفاق افتاد برامون... قبلش خیلی اعصابم خرد شده بود از بس که لجم گرفته بود که مجبور شدم برم به این عروسی
امیدوارم یک عروسی توپ دعوت بشید و از همون اولش بهت خوش بگذره تا مدتها بعدش

محسن یکشنبه 29 آبان 1390 ساعت 04:40 ب.ظ

سلام
توی وبلاگ یکی از دوستان شما خوندم که از محمد نوشته بودین.
از بی حسی و این چیزا.
من یه مدت حالم خیلی بد بود بدنم بی حس میشد و عصبی میشدم بیناییم مشکل پیدا کرده بود و بعضی وقتا سردرد داشتم و بیشتر مواقع نمیتونستم تمرکز کنم.
میخواستم بدونم برا محمد هم همین اتفاق افتاده ؟؟؟

سلام
راستش خدا رو شکر محمد الان دیگه اون بی حسی رو نداره... بیناییش هم مشکلی نداره و سردرد نمیگیره اما تمرکز رو چرا، گاهی اوقات با تمرکز کردن دچار مشکل میشه... از طرفی تپش قلب هم پیدا کرده و حالت تهوع میاد سراغش... دیشب هم همینطور شد و سریع بردمش دکتر ولی دکتر گفت چیز خاصی نیست فقط قرص پروپرونولول یا همچین چیزی رو براش تجویز کرد... ولی به حرف دکتر درمانگاه نمیتونم اعتماد کنم دارم میگردم دنبال یک متخصص خوب قلب و مغز و اعصاب.
این علامتهایی که دادید منو یاد یک بیماری خاص انداخت
الان چطورید؟ مشکلتون برطرف شده؟

الی دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 08:06 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

من خیلی از این کارها میکنم تصمیم میگیرم جائی نرم ولی یه هفته مونده بدو بدوهام شروع میشه خرید و آرایشگاه و ...
خوشحالم خوش گذشته

از بس که مهربون و با گذشتی الی جانم
مرسی عزیزم

مموی عطربرنج دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 10:05 ق.ظ http://attrr.com


یعنی بهاره!خباثت و ریز آب زنی اصلا" بهت نمی آد!اگرم خودت بخوای،خدا نمی زاره!
هر وقت آدم هر جا رو با آه و ناله و انگیزه می ره اونقدر بهش خوش می گذره که از فکرای قبلیش پشیمون می شه...
خوشحالم که خوش گذشت دوستم!

میبینی دوستم یه بارم که اومدم عین بچه ی شیطان زیرآب بزنم خدا نذاشت
دقیقا همینطوره که میگی... برعکس اونچه که فکر می کردم خیلی خوش گذشت بهمون
مرسی دوست جونم

فانی دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 11:00 ق.ظ

:)))))))))))))

سلامم ...
عجب ماجرایی داشتی ها :دی
مامان بابای منم اینجورین .. یعنی زود می بخشن ..
باز خوبه بلاخره راضیت کردن. خوشحالم که خوش گذشته بهتون ..
.
آدرس فیست هم بنویس منم یه روزی فیس دار شدم اد کنم

مرسی دوستم
باشه میام برات میذارمش

fafa دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 02:28 ب.ظ

بهرحال مبارکشان باشد... عکسهایتان هم باید برویم سر وقت فیص بوک ببینیم و حظ کنیم...

مرسی ف ف جون خوشگل و مهربون خودم

fafa دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

تغییر دکوراسیون مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مرسی دوستم

سارا(من و شوشو) دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 03:04 ب.ظ http://shosho200.blogsky.com/

الهی
ایشالا همیشه به عروسی
میشه بهار منم تو فیس بوک بات دوست شم؟

ممنون دوستم
چرا نمیشه سارا جون؟ میام پیشت و آدرسم و برات میذارم

محسن دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 03:21 ب.ظ

الان خوبم ولی هنوز تمرکزم خوب نیست بیشتر چیزا یادم نمیمونه!!!
نمیدونم چرا اینجوری شدم. الان 5 ماه از اخرین باری که حالم بد شد میگذره ولی بعضی علائمش هست مثل همین عدم تمرکز و فراموشی.
احتمال داره از فشار خون بالا باشه؟
دکتر گفت یه حمله عصبی بوده و از علائم میگرن.
یاد چه بیماری خاصی میفتین ؟؟؟؟

آقا محسن
من جریان محمد رو مفصلا تو این پست و در آن یکی وبلاگم توضیح دادم:
http://rouzmaregiha.blogsky.com/1390/08/14/post-591/
ظاهرا مشکل محمد بخاطر استرس زیاد پیش میاد چون در روزهایی که فشار کاریش کمتره یا اصلا همین چند روزی که شمال بودیم حالش خیلی بود... ولی همه میگن حالت تهوع و تپش قلب و لکنت زبونی که براش پیش اومد همه از عوارض مغزیه و حتما باید یک متخصص مغز و نورولوژیست ببینه محمد رو...
اسمش درست یادم نیست ولی بیماری که روی بینایی تاثیر بذاره و سردرد و بی حسی بیاره فکر کنم نیاز داشته باشه پیش یک متخصص خوب مغز و اعصاب برید....

شاذه دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

خوشحالم که حالا که مجبور شدی بری، عوضش بهت خوش گذشته دوست جون
حالا نمیشه عکسا رو تو یه پست خصوصی بذاری رمز بدی بهمون؟ من فیل چکن ندارم خووو

مرسی شاذه جونم
بخاطر تو و مینا گلی چشم... یکی دو تا از عکسا رو براتون میذارم عزیزم

الی دوشنبه 30 آبان 1390 ساعت 11:30 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خیلی بامزه نوشته بودی . کلی خندیدم.
همیشه همینطوره . یکجا رو که بی برنامه ریزی بری بیشتر خوش می گذره .


خوشحالم خوشت اومده دوست جون

بانو سه‌شنبه 1 آذر 1390 ساعت 10:12 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

پس اون عکس خوشگل لباس آبی برای همین عروسی به یادماندنیه...
خوب کردی رفتی..
منم از بعد از عروسیم هر کی نیومد مراسممون... خبیثانه منم مراسمشون نرفتم...

اولا که چشمات قشنگ میبینه بانو جون جونم
بعدم آرخه دوستم اون عکس مال فردای عروسیه که تو حیاط پشتی ویلای عمه ام اینا عکس انداختم
درستشم همینه دوستم... هرکی نیومد ما هم نمیریم
بزن قدش

بانو چهارشنبه 2 آذر 1390 ساعت 12:33 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

شوهرش مگه اونجا کار می کنه؟؟؟... بعضی ها اصلا فکر نکرده حرف می زنن...

همین دیگه... مدیر منم بهش گفته مگه شوهر تو اینجا کار میکنه و میدونه کی چقدر کار میکنه که واسه خودش نظر میده...

نازلی چهارشنبه 2 آذر 1390 ساعت 01:24 ب.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
همیش به عروسی. منم سر عروسی دختر عمه ام اینکارو کردم البته آخر مامان و بابام رفتن ولی خودم هرگز.
خداروشکر که بهتون خوش گذشته.

سلام عزیزم
مرسی دوستم من حالا اینبارو چون واقعا نمیتونستم بذارم بابا اینا خودشون برند رفتم ولی عروسی اون یکی دختر عموم رو که اتفاقا اونم نزدیکه دیگه عمرا بذارم کسی بره
قربونت برم دوست جون

افسانه یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://ninidari.bloghfa.com

مبارک باشه خاله
خدا رو شکر که مسافرت ناخواسته خوبی داشتی... دخترک این قدر غر غر نکن خوب نیست!

مرسی خاله جونم
آخه خاله غر غر آدم رو درمیارند

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 04:16 ب.ظ

دم خانوم مدیر جوشششششششششش

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 8 آذر 1390 ساعت 04:18 ب.ظ

دم خانوم مدیر جوشششششششششش دلم خنک شد به خدا...
ایول...
کی جرات داره به بهار من پاداش کمتر بده؟

فانی پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 12:06 ب.ظ

عجب آدمایی پیدا میشن ها !!
واقعن خیلی بده که تو شرکت زیرآب آدم رو بزنن.. یا حرفای آدم رو جوری تحویل بدن به یکی که اصن منظور تو اونجوری نبوده !!
.
من یه جمله رو همیشه با خودم میگم:
برای بالا بردن خودت لازم نیست کسی دیگه ای را پائین بکشی ..سعی کن خودتو درست کنی.
.
خوشحالم که مدیرتون دهن بین نیست و آدم خوبیه البته اگه بزارن بمونه ..

افسانه دوشنبه 14 آذر 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

خاله ما عادت کردیم تند تند آبدیت کنی. زود بیا بازم برامون بنویس دیجه!

چشم خاله جونم... آپ میکنم همین روزا ولی فعلا نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد

فانی دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 10:12 ق.ظ

کجایی!‌نیستی!!
گفتم الان چند تا آپ و با هم میخونم !

میام برات توضیح میدم دوستم

شرلی سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 01:00 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام بهاره جان خوبی؟
من بالاخره برگشتم
خوشحال می شم که سربزنی یه مینی داستان در مورد کریسمس نوشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد